جدول جو
جدول جو

معنی خیره سر - جستجوی لغت در جدول جو

خیره سر
خودسر، لج باز و گستاخ، برای مثال زود باشد که خیره سر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی - ۱۵۷)
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
فرهنگ فارسی عمید
خیره سر
(رَ / رِ سَ)
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) :
به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست.
رودکی.
پس آنگه چنین گفت با کوهزاد
که ای دزد خیره سر بدنژاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای بد خیره سر
چرا آمده ستی بدین بوم و بر.
فردوسی.
همش خیره سر دید و هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الدهر.
دژم گفتش افریقی جنگجوی
که رو خیره سر پهلوان را بگوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
زود باشد که خیره سر بینی
بدو پای اوفتاده اندر بند.
سعدی (گلستان).
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی (بوستان).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی (گلستان).
، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان.
فردوسی.
پدر کشته و کشته چندان پسر
بماند اندر آن درد و غم خیره سر.
فردوسی.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی.
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت این بخش یزدان نگر.
اسدی.
بهو ماند بیچاره و خیره سر
شدش خیره گیتی ز دل تیره تر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
خیره سر
لجباز، سرکش
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
فرهنگ لغت هوشیار
خیره سر
پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده، بی پروا، گستاخ، ابله، احمق، نادان
متضاد: عاقل، بوالهوس، بیهوده گرد، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاه سر
تصویر سیاه سر
آنکه یا آنچه سرش سیاه باشد، کنایه از زن بیچاره و بینوا، کنایه از قلمی که سرش را در مرکب زده باشند، نهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
ویژگی کسی که بیهوده و بی سبب مردم را می کشد، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه برای مثال جهان سوز و بی رحمت و خیره کش / ز تلخیش روی جهانی ترش (سعدی۱ - ۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره درا
تصویر خیره درا
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوره سر
تصویر شوره سر
در پزشکی پوسته های ریز که به واسطۀ قارچ های کچلی یا عارضۀ دیگر از پوست سر جدا می شود و در لا به لای موها جا می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره رو
تصویر خیره رو
بی شرم، بی حیا، بی آزرم، پررو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیره سر
تصویر پیره سر
پیر، سال خورده، سپیدموی، برای مثال پدر پیره سر بود و برنا دلیر / ببسته میان را به کردار شیر (فردوسی۲ - ۷۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
خیره سر:
ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار
بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
مسعودسعد.
هر که او خیره سار مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی (حدیقه ص 718).
، متحیر. سرگشته:
ز میدان گذشتند فرجام کار
روانشان سراسیمه دل خیره سار.
فردوسی.
چه بودت که درمانده ای خیره سار.
شمسی (از یوسف و زلیخا).
رجوع به خیره سر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد:
کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من
نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر.
سوزنی.
، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد:
زردی در آفتاب بقای حسود شاه
از سیر تیره سر قلم زردفام تست.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده:
یکی پیره سر بود هیشوی نام
جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام.
فردوسی.
پدر پیره سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی.
فردوسی.
پدر پیره سر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.
فردوسی.
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد ازو نام و فر و هنر.
فردوسی.
چرا بایدم زنده با پیره سر
بخاک اندرافکنده چندین پسر.
فردوسی.
، سالخوردگی. پیری:
جهاندیده گودرز با پیره سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر.
فردوسی.
همان شاه لهراسپ با پیره سر
همه بلخ ازو گشت زیر و زبر.
فردوسی.
چنین گفت گودرز با پیره سر
که تا من بمردی ببستم کمر.
فردوسی.
ابا پیره سر تن برین رزمگاه
بکشتن دهم پیش ایران سپاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خِ مِ سَ)
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در 7 هزارگزی شمال خاوری رضوانده کنار دریا با511 تن سکنه، آب آن از رود خانه شفارود و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت و صید ماهی است کاظم محله جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
حیران کننده. متحیرکننده. پریشان خاطر کننده:
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل خیره گر خواهیم کرد.
عطار
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
تمرد. خودسری. گستاخی. (ناظم الاطباء) :
نشست از بر تخت کاوس کی
به خیره سری مست نز جام می.
فردوسی.
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
بدلیری و بتدبیر نه از خیره سری.
فرخی.
ز خیره سری برنهادی بسر.
اسدی (گرشاسبنامه).
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
عقل چه همتای تست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف خیره سری میکند.
خاقانی.
چند چو گل خیره سری ساختن
سربکلاه و کمر افراختن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
صاحب موی سفیددارای موی کافوری سالخورده: یکی پیر سر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و بافر و کام. (شا. بخ 1452: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره گر
تصویر خیره گر
متحیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گر
تصویر طیره گر
خشمناک خشم آلود غضبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره سری
تصویر خیره سری
عمل خیر سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
آنکه بی سبب مردم را کشد، ظالم، بی باک بی پروا، سرکش عاصی، معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره دل
تصویر خیره دل
متحیر، حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره دست
تصویر خیره دست
سرکش عاصی
فرهنگ لغت هوشیار
آن چه سرش سیاه باشد، قلم (که سرش را در مرکب زنند)، سیاه سار، زن بیچاره و بینوا، گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
پوسته هاس ریزی که بواسطه قارچهای کچلی یا عارضه دیگر از پوست سر جدا میشود و لابلای موها جا می گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
((~. کُ))
ظالم، بی رحم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاه سر
تصویر سیاه سر
((سَ))
آن چه که سرش سیاه باشد، قلم (که سرش را در مرکب زنند)، سیاه سار، زن بیچاره و بینوا، گناهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیره تر
تصویر تیره تر
اکدر
فرهنگ واژه فارسی سره
خودرایی، خیرگی، سبکسری، سرکشی، لجاجت، بی پروایی، گستاخی، بله، حماقت، نادانی، تمرد، خودسری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خیره وار
تصویر خیره وار
Vacantly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
از توابع دهستان کران شهرستان نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
ازتوابع رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خیره وار
تصویر خیره وار
рассеянно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خیره وار
تصویر خیره وار
leer
دیکشنری فارسی به آلمانی